او میگوید اندام تناسلی اش مبهم بود و نمی توانست بفهمد دختر است یا پسر . از او سؤال میکنیم که خانوادهاش متوجه این تفاوتها نمیشدند؟ او همانطور که با لیوان چایش بازی میکند، میگوید: «چرا… ولی میگفتند بزرگ میشوم و خوب میشود.
داستان زندگی دختری که پسر بود و مصائب جراحی معصومه برای سیاوش شدن را در ادامه بخوانید !
بلوار پیام نور ایلام، داخل خوابگاه بهزیستی هستیم. با اعتماد به نفس است و هیبتش سلامت به نظر میرسد. روی مبل خوابگاه نشسته و یک کلمه در میان شوخی میکند.متولد سال ١٣۶٧ است و لیسانس حسابداری دارد.
اگر همه چیز خوب پیش برود، تا پایان امسال ازدواج میکند. قرار میشود ضبط را روشن کنیم و او حرف بزند.
چشمهایش را میبندد و شروع میکند: «من از زمانی که متولد شدم تا همین چهار سال پیش اسمم معصومه بود. متولد ۶٧، زاده یکی از روستاهای کوچک توابع دهلران. از روستایی حرف میزنم که هنوز که هنوز است، از ابتداییترین امکانات محروم است، مثلا ما هنوز در روستایمان دندانپزشک نداریم… نمیدانم شاید داشتن دندانپزشک در یک روستا خندهدار باشد اما آدمهای زیادی را میشناسم که بهخاطر همین نبودن دندانپزشک، حتی یک دندان هم ندارند… از همان اوایل میدانستم متفاوتم… یعنی عروسک دستم نمیگرفتم، دلم میخواست فوتبال بازی کنم، لباسهای پسرانه بپوشم… همه اینها را به هیکل زمختم هم اضافه کن…»
از او سؤال میکنیم که خانوادهاش متوجه این تفاوتها نمیشدند؟ او همانطور که با لیوان چایش بازی میکند، میگوید: « چرا… ولی میگفتند بزرگ میشوم و خوب میشود. مثلا رشدنکردن سینههایم را هم به همین دلیل میدانستند که بزرگتر میشوم و خوب میشوم… ولی ماجرا اینجاست که اگر همان موقع از من آزمایش میگرفتند، حالا شاید زندگیام شکل دیگری بود… آن زمان فکر میکردند مشکلی جزئی است و ازدواج هم فامیلی بوده… هی با هم حرف میزدند و میگفتند بزرگ میشود و خوب میشود… اما من میدانستم یک جای کار ایراد دارد…».
کتش را از تنش درمیآورد و میخندد و میگوید: «تا آخر دبیرستان و پیشدانشگاهی و مدرسه با دخترها بودم. از همان کلاس دوم ابتدایی ورزش Sport میکردم تا اینکه به دانشگاه آمدم. حالا دیگر وارد تیم فوتبال دختران استان شده بودم…
خودم هم میدانستم که مشکل دارم. یعنی میدانستم آن چیزی که هستم، نیستم. همیشه دوست داشتم لباس پسرانه بپوشم، از همه بیشتر زور داشتم. میترسیدم با دوستان صمیمیام از دردم بگویم… وقتی دانشگاه آمدم و چشم و گوشم باز شد و فهمیدم جریانات از چه قرار است…
همکلاسیهای دانشگاه در خوابگاه دختران از من میپرسیدند چرا سینه نداری، چرا بدنت اینقدر مو دارد،چرا صدایت اینقدر کلفت است و من میگفتم چیزی نیست… خوب میشود…».
از او سؤال میکنیم که آیا مثل تمام دختران، دوران بلوغ مشخصی داشت؟ اندامهای جنسی دخترانه داشت یا نه، میگوید: «اندامهای جنسی زنانه نداشتم، چیزی داشتم که مبهم بود… سهم من از اندام جنسی تنها یک حفره بود که دفع ادرار را انجام میداد. آن موقع نمیدانستم «هرمافرودیت» هستم.
یادم میآید در خوابگاه مینشستم پای تلویزیون یک مرتبه متوجه میشدم که ١٠ نفر از پشت تماشایم میکنند. برایشان سؤال بود که من چرا سینه ندارم، موهای سرم کوتاه است، استخوانبندی مردانه دارم و وقتی میپرسیدند، میگفتم چیزی نیست، مشکل مادرزادی است و به مرور خوب میشود».
چند سال بعد از بازی معصوم در تیم فوتبال ایلام، فدراسیون فوتبال بخشنامهای صادر میکند که به موجب آن کسانی که مشکل جنسی دارند، حق نداشتند در تیم دختران بازی کنند. در تیم فوتبالشان کم این مشکل را نداشتند، حداقل ١٢ نفر از دختران مثل معصوم بودند. معصوم میگوید: «توی دهلران این ماجرا بیداد میکند، چیزهایی هست که نمیدانید، کاش میشد بیایید و ببینید…».
ما سؤال میکنیم که از کجا فهمیدند تو مشکل داری؟ میگوید: «کاملا معلوم بود، کسانی که سینه نداشتند، معلوم بود، قدرت بدنی بالایی داشتند و در مظان اتهام بودند. حداقل ١٠، ١٢ نفر بودیم که قدرت بدنیمان صد برابر یک دختر بود».
میخندیم و جواب میدهیم البته که دخترا شیرن… او هم میگوید: اون که بله… بالاخره من بین دختران بودم و این را بهخوبی میدانم… داشتم میگفتم… تقریبا ١٨ سالم بود که بخشنامه آمد باید تأییدیه جنسی بگیریم، رفتیم برای گرفتن تأییدیه جنسی و ما را در ایلام پیش پزشک Doctor معتمدی فرستادند. با آزمایشها و سونوگرافی مشخص کردند که من دختر نیستم..
من گفتم یعنی چه؟ ١٨ سال است نامم معصوم است، دانشگاه با کارت شناسایی دخترانه میروم… این چه حرفی است؟
آنها گفتند: تو اندام تناسلی پسرانه داری که البته داخلی است و بهخاطر ازدواج فامیلی که داشتید، دستگاه تناسلیات باید بهوسیله عمل جراحی بیرون بیاید. گفتند هیچوقت سینهات رشد نمیکند، عادت ماهانه نداری… مادر نمیشوی، یعنی اصلا رحم و تخمدانی وجود ندارد… آن زمان بود که آزمایش کاریو تایپ دادم. آزمایشی که مشخص میکند تو مذکر یا مؤنثی. مذکر xy است و مؤنث xx یعنی آدمهایی که جنسیتشان کامل است، کسانی که مشکل جنسی دارند، جوابشان xxy یا xxx است. اما پاسخ آزمایش کاریو تایپ من مشخص بود. من یک پسر کامل بودم…».
دوباره کتش را روی پایش میگذارد، مرد جوان موهایش را بالای سرش میبرد و میگوید: «به من گفتند دوست داری پسر باشی؟ و من گفتم باید فکر کنم. به ایلام که برگشتم، گفتند دیگر حق نداری در فوتبال زنان بازی کنی؛ مگر اینکه بروی عمل کنی و سینه و پروتز بگذاری و لیزر موهای صورت بکنی تا بتوانی در تیم دخترها بازی کنی. من قبول نکردم… با اینکه سنم کم بود اما صبر کردم؛ چون دیده بودم همبازیهایم که عمل کردند و جنسیتشان را تغییر دادند، افسردگی حاد گرفتند و خودکشی Suicideکردند، میدانی؟ خیلی پشیمان شده بودند.
برای من تصمیمگرفتن سخت بود. برای همین به خودم وقت دادم؛ گفتم نه خودم را اخته میکنم و نه عمل، به خودم فرصت دادم که فکر کنم. یکی، دو سال طول کشید که من فکر کنم. با چند دکتر صحبت کردم و گفتند بعد از درآوردن اندامهای تناسلیام میتوانم پدر شوم، ازدواج کنم، وقتی این حرفها را شنیدم و ماجرا برایم مسجل شد، تصمیمم را گرفتم که از قالب معصومه بیرون بیایم…
میدانی؟ به خیلی چیزها فکر میکردم…؛ به اینکه از اولش بهخاطر این تفاوتها چقدر اذیت میشدم. من سرپرست خوابگاه بودم، چون زور داشتم. برایمان نگهبان نمیگرفتند و میگفتند این خودش مردی است و خوابگاه نیازی به نگهبان ندارد. یادم میآید یکبار یک پسر در خیابان متلک گفت، ضربهای به او زدم که دماغش شکست، کلانتری که رفتیم به من میگفتند تو چه جانوری هستی؟ سخت بود دیگر؟ اینکه از دخترانتظار ظرافت داشته باشند و من به قول خودشان حیوان خشمگینی باشم…».
از او میپرسیم چطور با خانوادهاش ماجرا را مطرح کرد؟ او میگوید: «مطرح کردم، اما فایده نداشت… قبولم نکردند.میگفتند میخواهی آبروی ما را ببری، روستا هزار نفر جمعیت بیشتر ندارد و همه میفهمند. بعد از ٢٠ سال دخترمان پسر بشود، جواب مردم را چه بدهیم… میدانی؟ من سه خواهر دیگر هم داشتم…».
آنها هم مشکل تو را داشتند؟ این را من میپرسم و بعد از ٣٠ ثانیه سکوت میگوید: «درباره آنها حرف نمیزنم… خلاصه بهزور آنها را از روستا به ایلام بردم… .
رئیس معاونت اورژانس اجتماعی بود و به آنها گفت این فرد یک پسر است و شما زمین و آسمان را هم به هم بدوزید، باز معصوم یک پسر است، ولی آنها قبول نکردند و گفتند حتی اگر پسر است با همان لباس دخترانه تا آخر عمر تحمل کند».
بلند میشود و صورتش را به پس پنجره میچسباند و میگوید: «میدانی درد چیست؟ اینکه هیچ شانهای برای اینکه تعریف کنم وجود نداشت… من بندوبساطم را از روستا جمع کردم و به بهانه دانشگاه به ایلام برگشتم، درسم را ادامه دادم. در حین آن کارهایم را انجام میدادم. آزمایشها را میدادم و راه را برای انجام عمل جراحی هموار میکردم. برای ادامه زندگی به خوابگاه رفتم، اما سخت بود… . بعد از یک مدت میدیدم شرایط زندگی در کنار دخترها را دیگر ندارم. تصمیم گرفتم و با بدبختی برای خودم یک جایی را اجاره کردم؛ یک زیرزمین گرفتم و شروع به زندگی انفرادی کردم و بعد هم درخواست کارت ملی و شناسنامه جدید دادم و بعد از ارجاع به پزشکی قانونی درخواستم پذیرفته شد و از آن روز اسمم شد سیاوش».
سیاوش حالا مرد جوانی است، هرچند به قول خودش جزء زشتترین دخترهای ایلام بوده، اما حالا میتواند جزء مردان زیبای این خطه باشد… . میگوید گواهی و مدارکش را که به این اسم تغییر میدهد، زندگی هم بهتر میشود… . او میگوید:
«همانموقعها رفتم کارت پایان خدمت بگیرم، آنجا به من گفتند که باید به سربازی بروی؛ یعنی گفتند بعد از عمل جراحی باید به خدمت بروی. من هم گفتم پس اصلا عمل نمیکنم و میخواهم همینطوری به زندگیام ادامه بدهم. خلاصه بعد از دوندگی زیاد، کارت معافیت گرفتم. حالا دیگر وقت عمل اول بود…، اما پول کو؟ به هر دری زدم، ببین وقتی میگویم به هر دری زدم، دلم برای خودم میسوزد… در تعویضروغنی کار کردم، پادوی رستوران شدم…، اما فایده نداشت… . به بهزیستی رفتم و همه گفتند پول بلاعوض نمیتوانیم بدهیم و برای همین ٩ میلیون وام گرفتم تا عمل اولم را انجام دادم. در عمل اول بیضههایم را داخل کیسههایش قرار دادند و آزاد کردند.
٢۴ساله بودم که این عمل انجام شد. این عمل هزینه بالایی داشت،کسی نبود که حتی به او دردم را بگویم. به یکسری از اقوام میگفتم که کمکم کنند و میگفتند ما میتوانیم، اما چون خانوادهات راضی نیستند کمک نمیکنیم. برای این وام یک خیر ضامنم شد و من قول دادم اقساط را به موقع پرداخت کنم…. هفت ماه که دوره نقاهت داشتم، ۴۴ کیلو شده بودم. خیلی لاغر شده بودم و کسی نبود که کمک کند. در این مدت هیچکدام از قسطها را ندادم و حساب ضامن را بستند… دوباره کسی نبود که کمک کند… فکر میکنی راهی جز فروش کلیه مانده بود»؟
سیاوش کلیهاش را با گروه خونی O مثبت به ١٣ میلیون تومان میفروشد و قسطهایش را میدهد. حالا بعد از این مصاحبه باید برای سونوگرافی از همان وضعیت کلیه نداشته به دکتر برود… . او با یکی از ورزشکاران ایلامی میخواهد ازدواج کند، اما برای این ازدواج راه دشواری در پیش دارد… . هزینه عمل نهایی او زیاد است و بهتنهایی از پسش برنمیآید. ١٠ میلیون تومان میتواند زندگیاش را عوض کند… .
به او میگویم زنت را دوست داری؟ او میخندد و بعد از خوردن چای ادامه میدهد: «آره… خیلی». میگوید از او خواستم چادر سرش کند… به نقل از زنش میگوید چطور ممکن است منی که اینهمه مصائب زنبودن را کشیدهام از او بخواهم چادر سرش کند؟ او نمیداند همه اینها بهخاطر کشیدن همین مصائب است…، برای اینکه من نگاه مردان ایلامی را به زنان غیرچادری دیدهام…، اینجا شهر کوچکی است، اینجا شهر تنهایی است…،دهلران از اینجا تنهاتر است…، مسائل و مشکلات در آنجا بیداد میکند، کاش میشد برایش کاری کرد…».
فرصتی برای بیشتر حرفزدن باقی نمانده… اجازه عکسگرفتن هم نمیدهد. نزدیک راه خروج از او درباره خواهرهایش سؤال میکنم و سیاوش میگوید: «فراموششان کن… من هم همه را فراموش کردهام…».